کد خبر: ۵۰۱
اکسل هونت، فیلسوف آلمانی، برای علاقهمندان به مکتب فرانکفورت نامی آشناست. هونت که سالهاست جانشین یورگن هابرماس شده است، نظام پیچیدۀ فکری خود را با ترکیب اندیشههای هگل با جورج هربرت مید و دیگران ساخته است. او در آخرین اثر خود، «ایدۀ سوسیالیسم» از خود پرسیده است: چرا دیگر سوسیالیسم برای مردم خشمگین قانعکننده نیست؟ هونت پاسخی ژرف و چندجانبه به این پرسش میدهد و میکوشد نسخۀ قانعکنندهای از سوسیالیسم را دوباره صورتبندی کند.
تاریخ انتشار: ۱۶:۰۲ - ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - 2017 August 03
ابتدا یک نفس عمیق بکشید. در برابر این منظرۀ مخوف، این فروپاشی دموکراسی آمریکایی در پیرامونمان، چشمهایتان را بر هم بگذارید. گوشتان را بر آن آواهای ناخوشایندی ببندید که برای فوت قریبالوقوعش هلهله یا سوگواری میکنند. در عوض، سعی کنید آنقدر آرامش درونی بیابید تا چیزی یادتان بیاد که روزگاری مایۀ تسلای خاطر بود: ایدۀ یک نظام سیاسی و اقتصادی بدیل (یا در واقع یک شیوۀ سراسر جدید زندگی) موسوم به سوسیالیسم.
شاید ساده نباشد چون غوغای بیرون کرکننده است و خاطرۀ سوسیالیسم در ذهن بسیاری افراد رنگ باخته است. ولی اگر میخواهید ذهنیت مناسبی برای تأمل در اثر اکسل هونت ایدۀ سوسیالیسم۱ داشته باشد، چارهای ندارید جز اینکه تمرکز و توانتان را احضار کنید.
بیش از هر چیز دیگر، هونت بهعنوان نمایندۀ برجستۀ «نسل سوم» مکتب فرانکفورت مشهور است. او حامی بسیاری از درسها و ایدههای دو نسل قبل است، اما با گذر ایام، از جهات مختلف مسیر خود را از اسلافش جدا کرده است.
هونت با عبور از نظریۀ عقلانیت ارتباطی یورگن هابرماس، بر آن نقش مهمی تأکید کرده است که کشمکش ما برای بازشناسی (همانچیزی که در طلب عشق، عزت و احترام جلوه میکند) میتواند و باید در سیاستورزی برابریطلبانه بازی کند. او همچنین با کندوکاو در طیف گستردهای از منابع (میشل فوکو، پراگماتیستهای آمریکایی مانند جورج هربرت مید و جان دیوئی، روانکاو بریتانیایی دی.دابلیو. وینیکات) که به اعتقاد او کمکمان میکنند تا آسیبهای حیات مدرن را بهتر بشناسیم، سعی کرده است شیوۀ نقد و تحلیل اجتماعی مکتب فرانکفورت را نو کند. او از مناظره با سایر نظریهپردازان اجتماعی هم ابایی ندارد، از جمله با نانسی فریزر دربارۀ اینکه کدامیک باید کلید سیاستورزی رادیکال باشد: بازشناسی یا بازتوزیع؟
هگل بر بخش کلانی از آثار هونت سایه افکنده است، و صریحتر از همیشه در آخرین اثر بزرگ او یعنی حق آزادی۲. ولی پرسش دیگری هم بر نوشتارهای هونت سیطره دارد: در دنیای امروز، سنت رادیکال چه معنایی ممکن است بیابد؟ آیا میشود ایدهآل سوسیالیسم را از چنگ سابقۀ سرخوردگیها و ناکامیهایش درآورد؟ آیا در عصر ما، دموکراسی میتواند چیزی فراتر از یک ایدهآل درونتُهی شود؟ آیا سیاستورزی رادیکال به معنای خاتمۀ همۀ جنبههای جامعۀ بورژوازی است؟ یا راهی هست که بهترین مؤلفههای دو سنت رادیکال و لیبرال را ترکیب کرد، و شاید نظام اقتصادیمان را در آن راستایی بازسازی نمود که اکنون نام «سوسیالیسم بازار» بر آن گذاشتهاند؟
اینها پرسشهای جدیدی نیستند. بخش عمدۀ تاریخ چپها در قرن بیستم، مملوّ از تلاشهایی (گاه خلاقانهتر و گاه پیشپاافتادهتر) بوده که میخواستهاند معنا و مقصودی نو به سنت سوسیالیستی بدهند. اما همانطور که هونت در ایدۀ سوسیالیسم تصدیق میکند، او انگیزهای شخصی هم در این کتاب دارد: هونت درصدد ردّ آن انتقاداتی است که میگویند او انگیزۀ آرمانشهریِ نهفته در نظریۀ انتقادی را کنار گذاشته و به اصلاحات میانهحال در نظم موجود رضایت داده است.
او از الزام اقدامات عینی اجتناب میکند و برای عصرمان «مانیفست سوسیالیست» نمینویسد، اما به دنبال نبرد با آن چپهایی است که به اعتقاد او تسلیم شده و هر امیدی به تغییر رادیکال را رها کردهاند. بدین منظور، او از ایدۀ خاصی از سوسیالیسم دفاع میکند، ایدهای که لزوماً همراستا با سنت سیاسی مارکسیستی نیست.
به نظر هونت، برای دفاع از این نگاه به سوسیالیسم، میشود به جای دیدگاهی که بر ورزشهای فکری آرمانشهری تکیه دارد، بیشتر سراغ آن چیزهایی رفت که به گمان او درسهای کاربردی خود تاریخاند: همۀ آن «خُردهپیشرفتهای اجتماعی» که «در ۲۰۰ سال گذشته، سوسیالیسم نقش تعیینکنندهای در تحققشان بازی کرده است.»
هونت برای تجزیه و تحلیل این خُردهها، روایت تاریخی مخصوص به خود را از اوجگیری و سقوط سوسیالیسم پیش روی خوانندگان مینهد. او استدلال میکند پس از انقلاب فرانسه، که فردیّت افراطیِ پس از آن تیشه به ریشۀ وعدۀ آزادیاش زد، سوسیالیستها باور کردند یگانه راه تحقق دو هدف انقلابی یعنی برادری و برابری، تصویرسازی دوباره از آزادی در قالب همکاری اجتماعی و بازشناسی متقابل است.
این نگاه به سوسیالیسم در بستر گسترشِ لجامگسیختۀ سرمایهداری در میانۀ قرن نوزدهم شکل گرفت، و ظهور آن در قالب جمعی از ایدهها و همچنین مجموعهای از جنبشهای اجتماعی و احزاب سیاسی بود که میخواستند با همبستگی و تعامل تعاونی، زیادهرویهای رقابتیِ بازار را مهار کنند.
این سوسیالیستهای میانۀ قرن نوزدهم استدلال میکردند که یگانه مسیر خودیابی فردی، همانا تلاشهای جمعیای است که از حد ایمان لیبرالیسم به حقوق فردی و دفاع جمهوریخواهان از عدمسلطۀ دیگران فراتر رود. چنین فهمی از «آزادی اجتماعی» الهامبخش آن سوسیالیسمی است که هونت امید به احیایش دارد. این فهم با اینکه بینالاذهانی است و ابایی هم از تصدیق این حقیقت ندارد، ولی نمیخواهد فرد را در محراب یک تصور ایدهآلیستی از جمعگرایی قربانی کند.
ولی پروژۀ سوسیالیستی، به گفتۀ هونت، حتی در بدو تولد هم نقایصی مرگبار (یا به تعبیر او «عیبهایی مادرزادی») داشت که بر تاریخ حیاتش سایه افکندهاند. این مشکلات عموماً معلول انحراف از اهداف رهاییبخش انقلاب فرانسه بودهاند، انحرافی که واقعیتهای اقتصادی-اجتماعی انقلاب صنعتی رقم زد.
سوسیالیستهای آرمانشهرگرای آغازین از قبیل سنسیمون و فوریه که از خشونت انقلابی اواخر قرن هجدهم دلزده شده بودند، به جای رهایی سیاسی بر تغییر اجتماعی و اقتصادی تأکید میکردند؛ و در سالهای پس از آن، مارکس و انگلس و جنبشهای سوسیالیستیِ الهامگرفته از این دو نیز به جای بهاصطلاح «روبنای» فرهنگی یا نهادی جامعه، بر «زیربنای» مادی آن تمرکز کردند.
نتیجۀ ماجرا، تمرکز بیش از حد بر تغییر اقتصادی، به قیمت غفلت از همتای سیاسی آن بود. نتیجۀ تأسفبرانگیز این عدمتوازن اغلب آن بود که با یک تقلیل پر از شک و تردید، آزادی فردی به چیزی در حدودِ بازتاب ایدئولوژیک منافع و علایق طبقۀ بورژوازی کاسته میشد.
همچنین این رویکرد موجب نادیدن پیچیدگیهای دنیای مدرنی میشد که تمایزات در آن روزبهروز افزایش مییافت، و باوری مبالغهآمیز را ایجاد میکرد نسبت به آن نقشی که پرولتاریا میتوانست در راهاندازی یک جامعۀ نوین سوسیالیست بازی کند.
این پیشفرضهای نه چندان متقن، به نظر هونت، مارکسیستها را به این باور میرساند که بحرانِ گریزناپذیرِ سرمایهداری بالاخره مسیر رشدی را روشن خواهد کرد که به جانشین رستگاریبخش سرمایهداری میانجامد.
به خاطر همین اعتقاد به گریزناپذیری بحران، بسیاری از سوسیالیستها (حتی آنهایی که درگیر کُنشهای پارلمانی و انقلابی بودند) بیتفاوتی مرگباری نسبت به آن پروژههایی داشتند که میخواستند بدون دستاندازی به حمایتهای برآمده از حقوق لیبرال و قانونهای اساسی، بازار را تنظیم کنند. هونت نتیجه میگیرد که چون خوانشی پیشینی از روندهای تاریخی چشم این نظریهپردازان را کور کرده بود، «از آن به بعد، نظریۀ سوسیالیستی برای جنبش اجتماعی، محدود و مقید شد به آن پیششرط و مقدمۀ استعلایی [یعنی گریزناپذیری بحران]، در حالی که جنبش حاضر و آماده در بطن جامعه بود اما روشن نبود آیا آن مقدمه در واقعیت اجتماعی واقعاً وجود دارد یا خیر.»
هونت درک تجدیدنظرطلبانۀ ادوارد برنشتاین از ارزش دموکراسی تکثرگرا را میستاید، اما میگوید بنیانگذاران مکتب فرانکفورت بودند که اولین تردیدهای تجربی را دربارۀ وجود یک پرولتاریای انقلابی مطرح کردند و بدین طریق به بازسازی سنت سوسیالیستی کمک کردند. اما حال که مکتب فرانکفورت ایمان خود به طبقۀ کارگر را از دست داده بود، بسیاری از اعضایش دستبهکار تدوین یک نظریۀ سوسیالیستی شدند که دیگر پیوند روشنی با کنشگری در میدان عمل نداشت.
در نتیجه، شیوۀ نقد اجتماعی آنها مستعد نزول در ساحت خشم اخلاقی به جای سیاستورزی زمینی و عملی بود، یعنی همان نقطهضعف «سوسیالیسم آرمانشهری» که مارکس نکوهش کرده بود و میتوان مدعی شد همچنان شاخص سنتهای سوسیالیستی رقیب مانند فابیانیسمِ بریتانیایی است.
عطف به اینکه این استوانههای سوسیالیسم قرن نوزدهم، در قرن بیستم خُرد و خاکشیر شدند، میتوان پرسید: آیا ایدۀ سوسیالیسم میتواند همچنان انگیزهبخش کنشهای ما باشد، یا باید از «سودای چپگرایی» خود بگذریم و آن را مقصود دوستداشتتنیای بدانیم که ناگزیریم از دست رفتنش را به سوگ بنشینیم و نهایتاً آن را پشت سر بگذاریم؟ هونت متعهد به موضع اول است، ولی اصرار دارد که یکی از الزامات سوسیالیستها آن است که از تصویر تمامیتخواهی که مارکس از سرمایهداری رسم کرده عبور نمایند و باور او را به اینکه سرمایهداری لاجرم به دست طبقۀ انقلابی کارگر برمیافتد کنار بگذارند. هونت میگوید سوسیالیستها همچنین باید تصدیق کنند هر جامعۀ سوسیالیستی که از دل سرمایهداری برخیزد، همچنان نیازمند آن سازوکارهای بازار و رویههای سیاسی است که در عصر بورژوازی لیبرال توسعه یافتند.
هونت با تکیه بر دیوئی و دیگران، از این نگاه به سوسیالیسم دفاع کرده و اصرار دارد که باید این ایده را به مثابۀ فراخوانی برای فرآیند علیالدوامِ تجربهگریهای اجتماعی و سیاسی بفهمیم، فرآیندی که در آن «گروههای جدید دائماً سعی میکنند توجه مردم را به سوی تقاضاهای خود جلب کنند، و بدین منظور سعی در شکستن مرزهای ارتباط و لذا بسط فضای آزادی اجتماعی دارند.» فارغ از احزاب مارکسیست و لنینیست، یک سنت پُرمایه از سیاستورزی برابریطلب وجود دارد که چپگرایان میتوانند از آن الهام بگیرند؛ ولی یکی از کلیدهای این تجربهگریها، به نظر هونت، ماهیت ذاتاً دموکراتیک آنهاست.
گروههای سرکوبشدۀ مختلف شاید ندای تظلمخواهی سر داده و تقاضاهای خود را مطرح کنند، اما شهروندان به طور عام باید مخاطب این تجربهگریهای سوسیالیستی باشند.
هونت مدعی است که بواسطۀ تفاوتهای ناگزیر فرهنگی، زبانی و ارزشی در حیات مدرن، شهروندان هرگز تصور روشنی نخواهند داشت که یک جامعۀ سوسیالیست چه شکل و شمالی خواهد داشت. در عوض، این جامعه محصول شور و مصالحۀ دموکراتیک خواهد بود و لذا مستلزم پرورش آن چیزی است که وی «آزادی اجتماعی» مینامد: آزادی اجتماعی نه تنها در قلمرو اقتصادی، بلکه در قلمروی روابط فردی و کنش سیاسی.
برخلاف مارکس و بسیاری از پیروان او، هونت حاضر نیست تفاوتِ میان قلمروهای مختلف (اقتصادی، سیاسی، مدنی) را که بُنمایۀ حیات اجتماعی معاصرند نادیده بگیرد، و اینجاست که هگل به درد او میخورد. مارکس و مارکسیستها هوادار آشتی عرصههای سیاست و اقتصاد بودند، اما هگل استدلال میکرد که با مجزا نگه داشتن قلمروهای مختلفِ تعامل اجتماعی، میتوان جامعهای همآهنگتر و ارگانیکتر آفرید.
پیچیدگی جوامع توسعهیافته، تقسیم کار را ضروری میکرد؛ و بازگرداندن این جوامع به آن حالت تامّ و تمامی که در وضع پیشاصنعتی رواج داشت، راه غلبه بر این مشکل نیست. در تصور جدیدی که هونت از سوسیالیسم دارد، باید قلمروهای متفاوتی که بُنمایۀ اجتماع مدرن هستند را پذیرفت. به جای حذفشان، باید «نظمی» به آنها داد که «یکپارچگی عقلانی و ترتیب هماهنگ» داشته باشد.
در این نظم است که شهروندان، نقشی برابر خواهند داشت. با در نظر گرفتن وابستگیهای متقابل در سطح جهانی، این سوسیالیسمِ آینده باید در هر دو سطح جهانی و محلی عمل کند، و باید نهتنها ایدۀ «سوژۀ انقلابی» بلکه ایدۀ انقلاب به مثابۀ انقطاع کامل از نظم جاری را هم کنار بگذارد. به بیان دیگر، این سوسیالیسم باید تصورات قدیمی از آرمانشهر به مثابۀ یک شکل کامل حیات را رها کند، و سوسیالیسم را یک تکلیف ابدی بداند که همواره دست به تجربهگری در حوزۀ ترتیبات نوین اجتماعی میزند.
فتح باب هونت در ایدۀ سوسیالیسم یک پرسش است: «چرا نگاههای سوسیالیستی دیگر قدرت آن را ندارند که جماعت خشمگین را قانع کنند که تلاشهای جمعی میتوانند آنچه بهظاهر وضعیت ناگزیر است را بهبود بخشند؟» و هرچند بیدرنگ به ما میگوید که چرا این نگاهها (با نقایصشان که او با بیان گیرا و متقاعدکنندهاش توضیح میدهد) در گذشته رنگ باختهاند، هنوز این سؤال برایمان باقی میماند که چرا این نگاهها امروز پا نگرفتهاند.
البته قطع به یقین نمونههای پراکندهای از خیزش اشتیاقات سوسیالیستی وجود دارند (که کارزار سندرز در ایالات متحده و اوجگیری جرمی کوربین در حزب کارگر بریتانیا مصادق آن هستند)، ولی این نمونهها به ندرت تبدیل به تغییرات برنامهدار توسط سیاستمداران همدلی میشود که توان کسب قدرت واقعی را دارند.
آرمان «سوسیالیسم دموکراتیک» وقتی به بوتۀ آزمون گذاشته میشود اغلب تعبیری خودمتناقض از آب درمیآید: ایجاد یک ائتلاف مردمی و پایدار به کمرمق شدن اهداف سوسیالیستی میانجامد، و تمرکز محض بر برنامههای سوسیالیستی هم اغلب به از دست رفتن حمایت بخش گستردهای از مردم منجر میشود. (به افتضاحی بنگرید که در ونزوئلا در حال وقوع است.)
معالاسف، چیز چندانی در کتاب جدید هونت نیست که اطمینان دهد میتوان ایدۀ سوسیالیسم را به سادگی به یک برنامۀ عملی سیاسی و اقتصادی تبدیل کرد. یک دلیل بدیهی این قضیه آن است که خُماریِ ناشی از شکست فاجعهبار «سوسیالیسمِ واقعاً موجود» در بلوک شوروی سابق، هنوز از سر چپگرایان نپریده است.
بالاخره اکنون دقیقاً یک قرن از آغاز اولین تلاش بزرگ تاریخی برای دفع و جایگزینی سرمایهداری گذشته است، و هنوز نمونههای سوسیالیسمی که در عمل موفق شده باشند بسیار معدودند. تجربهگریهای بعدی در فضای پس از جنگ سرد، از قبیل تلاشهای هوگو چاوز، برای برخی افراد امیدبخش بود اما عواقب این تلاشها (در مهربانانهترین توصیف) چندان دلگرمکننده نبودهاند.
کشورهای باقیماندهای که خود را سوسیالیست مینامند، از قبیل چین و ویتنام و لائوس و کوبا و کرۀ شمالی، بیشتر به سمت سرمایهداری دولتی میروند (و طنزآمیز آنکه فرمانشان بر عهدۀ احزاب ونگارد۳ لنینیست است)، و هیچ شباهتی به چیزی ندارند که بتوان گفت در خدمت آن آرمان آزادی اجتماعیِ مورد ستایش هونت است.
همچنین شاهد اشتیاق چندانی برای تجربهگریهای خُرد واقعبینانهتری نیستیم که هونت امید دارد پیشقراول بدیلهای ماندگار باشند. «تجربهگری ممنوع!» شعار انتخاباتی موفق اتحاد دموکرات-مسیحی آلمان در انتخابات ۱۹۵۷ مجلس فدرال این کشور بود، و بسیاری گروهها در هر دو سوی طیف سیاسی نیز همین حس و حال را دارند.
در حقیقت، اگر صادق باشیم و تهوّر ترامپ در تجربهگری را تصدیق کنیم، شاید به این نتیجه برسیم که مترقیهای آمریکایی و چپگرایان دقیقاً کسانیاند که (حداقل در حال حاضر) باید بپذیرند حرکت کُند و حفظ آنچه تاکنون در این نظامِ بلاشک غیرآرمانشهری به دست آمده است، کاری بخردانه و حکیمانه است.
البته نارضایتی فراوان و موجهی از این نظام وجود دارد، و سرمایهداری با شکلها و شمایل مختلف خود همچنان سوژۀ جذابی است که لیاقت این نارضایتیها را دارد. ولی نارضایتیها اکنون بیشتر در قالب یک استعارۀ نهچندان دقیق یعنی «پوپولیسم» جلوه میکند، بیآنکه هیچ شباهتی به ایدۀ فراگیر هونت از سوسیالیسم دموکراتیک داشته باشد.
همه میدانند که تعریف پوپولیسم چقدر دشوار است، اما یکی از مشخصههای همیشگیاش تفکیک دنیا به دوستان و دشمنان، قربانیان و جانیان، و مردم و نخبگان، است. پوپولیسم هرچند اغلب به صدمات واقعی اعتراض دارد و تبهکاران واقعی را شناسایی میکند، به سادگی میتواند به دامن فرافکنی و رنجش و مقصریابی بیفتد.
اینجاست که پیروان پوپولیسم، در کمال عوامفریبی، دست به دامن آن غرایز فرومایهای میشوند که اغلب برانگیزانندۀ کنش سیاسی و اجتماعیاند. پوپولیسم فرصت فراوانی برای بازشناسی (یا شاید به تعبیر درستتر: بازشناسی نابجا) فراهم میکند، اما این بازشناسی از آن جنس نیکوکارانۀ مبتنی بر احترام متقابل نیست که هونت امید دارد زیربنای همبستگیای شود که زمینهساز تحقق نگاه او به سوسیالیسم است. علیرغم تلاشهای پوپولیستهای چپگرا برای اینکه فراگیر باشند اما به وادی قوممحوری نلغزند، برایمان خوب است که به یاد بیاوریم سابقۀ طولانی و پرتردید استفاده از عبارت هولناک «دشمن مردم» به انقلاب فرانسه و دوران «حکومت وحشت»۴ برمیگردد.
برای بسیاری از آنهایی که مدتهاست رؤیای یک بدیل سوسیالیستی برای سرمایهداری مدرن را در سر میپرورانند، آزارنده است که قبول کنند احتمال تحقق امیدهایشان روزبهروز کمتر میشود. ولی دفاع از اینکه شاید وقت پذیرش این امر رسیده باشد، به معنای بازتکرار آن بُرهههای سرخوردگی پیشین نیست: هونت خاطرنشان میکند که ایدۀ سوسیالیسم به دستاوردهای متعددی منجر شده که حامیانش میتوانند به آن افتخار کنند. منتهی، معنای پذیرش این امر آن است که اکنون شاید دفاع از آنچه روزبهروز با تهدیدات بیشتری مواجه میشود، کار سنجیدهتری باشد.
شاید عبور از احزاب چپگرای قدیم کفایت نکند، اما گویا اکنون حفظ صفت «دموکراتیک» در عبارت «سوسیالیسم دموکراتیک» لازمتر از تلاش برای تحقق اسم «سوسیالیسم» باشد. آنچه از دولت رفاه آمریکایی مانده است، همانی که سوسیالیستها از قدیم میگفتهاند یک استراتژی برای حفظ نظام سرمایهداری به جای براندازی آن است، اکنون با تهدیدات روزافزون مواجه است.
پس بهتر است انرژیها صرف وظایف دیگری شوند به جای آنکه سعی در بازگشاییِ یک نسخۀ ایدهآلیستی و محققنشده از سوسیالیسم داشته باشیم که بتواند از همۀ بدیلهای منحرفشده، ناکارآ و اغلب مخرّبی الهام بگیرد که سرتاسر تاریخ سوسیالیسم را آلودهاند. دلسپردن به آن رؤیاهای آرمانشهری که چرت متعصبانۀ ما را طولانیتر میکنند، شاید مؤثرترین حربه علیه مخاطرۀ آن ویرانشهری نباشد که پیش پای ما پهن شده است.
اطلاعات کتابشناختی:
Honneth, Axel. The Idea of Socialism: Towards a Renewal. Polity, ۲۰۱۷
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۸ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «Positive Freedom» در وبسایت نیشن منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۷ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «اکسل هونت و نسخۀ جدیدی از سوسیالیسم» ترجمه و منتشر کرده است.
** مارتین جی (Martin Jay)، استاد بازنشستۀ تاریخ در دانشگاه کالیفرنیا برکلی است. او مؤلف بیش از ۱۵ کتاب است که آخرین آنها خرد پس از افول آن (Reason After Its Eclipse) نام دارد.
[۱] The Idea of Socialism
[۲] Freedom’s Right
[۳] Vanguard: در نظریۀ نزاع انقلابی مارکسیستی، ونگاردیسم به آن استراتژیای گفته میشود که اقشار آگاهتر و هوشیارتر پرولتاریا (ونگاردهای انقلابی) سازمانهایی تشکیل میدهند تا بخشهای بیشتری از طبقۀ کارگر را به سمت انقلاب جلب کنند و نمایندۀ قدرت سیاسی پرولتاریا در برابر دشمنان طبقاتیاش باشند [مترجم].
[۴] Reign of Terror: نامی که برخی از مورّخان بر دورهای از انقلاب فرانسه گذاشتهاند که تعداد زیادی حکم اعدام در آن صادر شد [مترجم].
نظرات شما